«وقتی مایکی بونتن با یه دختر میبینی»

Atena Abbaszadeh Atena Abbaszadeh Atena Abbaszadeh · 1404/2/9 17:43 · خواندن 1 دقیقه

سلام اوتاکو ها این اولین سناریو منه امید وارم خوشتون بیاد🙃

تو و مایکی  باهم تو عمارت مایکی زندگی میکردین هر دوتاتون خیلی همو دوست داشتین ولی یه مدت بود که حس میکردی مایکی داره باهات سرد میشه در مورد این موضوع باهاش صحبت کردی اون صادقانه جواب داد«وضعیت بونتن این روزا زیاد خوب نیست ببخشید که ناراحتت کردم قول میدم بیشتر بهت توجه کنم»اون بهت دروغ نگفته بود کاملا صادقانه جوابتو داد ولی تو باور نکردی یه شب که داشتی از کنار یه رستوران رد میشدی دیدی که مایکی با یه دختر داره غذا میخوره اون دختر با مایکی خیلی صمیمی رفتار میکر اما مایکی باهاش یکم سرد بی روح بود ولی تو شکت بیشتر شد و حدس زدی که مایکی داره بهت خیانت میکنه فرداش به دفتر کار مایکی رفتی مایکی از دیدنت خوشحال شد اما متوجه شد که از یه موضوعی ناراحتی و گفت«دورایاکی کوچولو من از چی ناراحتی تو با بغض گفتی:دیشب کجا بودی؟؟ مایکی جواب داد«داشتم با یکی از کارمندام بیرون بودم تو گفتی دروغگو🥺داری بهم خیانت میکنی؟؟ نه دارم راستشو میگم قسم میخورم لطفا باور کن!! تو قبل این اشکات سرازیر شه اونجارو ترک کردی و رفتی خونه روی تخت دراز کشیدی کلی گریه کردی نمیتونستی تشخیص بدی مایکی راست میگه یا دروغ مایکی بد نیم ساعت به خانه برگشت و در اتاق زد«دورایاکی کوچولو لطفا گریه نکن تو جوابی نداده بودی چون خوابت برده بود مایکی به آرامی در اتاق باز کرد لبه تخت نشست و موهاتو نوازش کرد قسم میخورم بهت خیانت نکردم اون دختر بهم پیشنهاد داد اما من ردش کردم من فقط تورو دوست دارم و درحالی که تو خواب بیداری بودی اسم مایکی زمزمه میکردی لباتو به آرامی بوسید

ببخشید زیاد شد امید وارم خوشتون اومده باشه 😇